جدول جو
جدول جو

معنی نیم آهنگ - جستجوی لغت در جدول جو

نیم آهنگ
(هََ)
در شاهد زیر معنی کلمه معلوم نشد:
از دهان تنگ تو ناگه شگفت آید مرا
زین غزلها و سرود و حشو و نیم آهنگ تو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم لنگ
تصویر نیم لنگ
ظرفی که کمان را در آن می گذارند، قربان، ترکش، تیردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریم آهنگ
تصویر ریم آهنگ
آنچه با آن چرک چیزی را پاک کنند، دارویی که برای معالجۀ زخم، جراحت و پاک کردن ریم زخم به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریم آهن
تصویر ریم آهن
چرک آهن، آنچه از آهن پس از گداختن در کوره باقی می ماند یا هنگام چکش زدن از آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ هََ)
زبونی. عاجزی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). صفت نرم آهن:
که در من چه نرم آهنی دیده ای
که پولاد اورا پسندیده ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ریماهن. چرک و کثافت آهن که در وقت گداختن در کوره می ماند و در پتک زدن از آن می ریزد. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات). نخجد. خبث الحدید. خبث. (یادداشت مؤلف). خبث. (السامی فی الاسامی). اسم فارسی خبث الحدید است. (تحفۀ حکیم مؤمن). توسعاً بر آهن از جنس دون و غیراصیل اطلاق شود: زحل دلالت دارد بر مرداسنگ و ریماهن و زاگ. (التفهیم).
چون به حرب آیی با دشنۀ ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم.
ناصرخسرو.
نعل اسبان شد آنچه ریم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست.
مسعودسعد.
آن آهنم که تیغ ترا شایم از نکویی
ریم آهنی نیم که ز خود جوهری ندارم.
خاقانی.
خشنی ام تا ریزۀ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند.
خاقانی.
ز نوک ناوک این ریمن خم آهن فام
هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من.
خاقانی.
رجوع به خبث الحدید شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
آنکه بسختی نفس می کشد. (ناظم الاطباء). دم آهنج. رجوع به دم آهنج شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یک عدل بار که نصف خروار باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به لنگه و نیز رجوع به نیم لنگه شود، خوب. خوش. زیبا. (برهان قاطع). رجوع به لغت بعدی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
کمان دان. (لغت فرس اسدی) (اوبهی). قربان. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیری). قربان کمان. (رشیدی) (آنندراج) (غیاث اللغات). که کمان را در میان آن نهند. (جهانگیری). قربان کمان که کمان را در آنجا جای دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). و آن جائی باشد که کمان را در آن گذارند و بر کمر بندند. (برهان قاطع). جای کمان. (فرهنگ لغات شاهنامه) (حاشیۀ وحید بر شرفنامه) :
به وقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
از نهیب کارزار خصم روز نام و ننگ
ز او فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ.
فرخی (از یادداشت مؤلف).
ای سرافرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو شغا و نیم لنگ.
معزی.
هزار غلام با عمود سیمین و دوهزار با کلاه های چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته. (تاریخ بیهقی ص 290). با کلاههای چهارپر تیر و کمان به دست وشمشیر و شغا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی ص 451).
همه ساز لشکر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه و نیم لنگ.
نظامی.
، کمان. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (فرهنگ شاهنامه) (آنندراج) :
به یک تیر پای فلک شل کند
اگر برگشاید به کین نیم لنگ.
شمس فخری (از انجمن آرا).
، ترکش. تیردان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، خوب. خوش. زیبا. (برهان قاطع). رعنا. خوب. زیبا. (جهانگیری). در فرهنگ به معنی رعنا و خوب آورده. سوزنی گوید:
ز آن کیر خر که سر به شکم می زند همی
کیرش قوی تر آمد و نوخیز و نیم لنگ.
لیکن در این بیت به معنی نیم خیز مناسب تر است. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
که اندکی می لنگد. کندرفتار:
سخن بین که با مرکب نیم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ / نِ)
در دو بیت زیر از مجیر آمده و معنی آن معلوم نشد و احتمالاً آینۀ کوچکی بوده است:
ای دلت از نه فلک ساخته نیم آینه
وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان.
مجیر.
خسرو زرین سپر دوش شد اندر کمان
تافت چو نیم آینه جرم مه از قیروان.
مجیر
لغت نامه دهخدا
قیراط، (مهذب الاسماء) (زمخشری) (یادداشت مؤلف) (دستورالاخوان)، تسو، یک جو، (یادداشت مؤلف) (از زمخشری)، دوازده یک چیزی، یک دوازدهم چیزی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
رجوع به نیم ترک شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ریم آهنگ. بیخی است از گیاه که آن را خرغول گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیخ خرغول. (ناظم الاطبا). معرب ریم آهنگ. (انجمن آرا) (برهان). ریم آهنگ. ریشه بارهنگ است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریم آهنگ و خرغول و بارهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام موضعی به استرآباد رستاق. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 127 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیشاهنگ. (از: پیش و آهنگ، بمعنی کش و کشنده) پیشرو قافله و کاروان و لشکر. آنکه پیش پیش لشکر و قافله رود. (غیاث). مقدمه. (دهار). آنکه زودتر از دیگر کاروانیان یا لشکریان روی به راه نهدو آن اعم است از آدمی یاستور و جز آن. آن استر یا اشتر یا چهار پای بارکش که پیشاپیش رود و هر حیوانی که سرگروه و پیشرو نوع خود باشد. (برهان) :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیش آهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
برفتن باز می کوشم چه سود است
نیابم ره که پیش آهنگ دوداست.
نظامی.
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیش آهنگ آن بکران چون حور.
نظامی.
چونکه گله باز گردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.
مولوی.
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب میکن بر شتر تا بانگ میدارد جرس.
سعدی.
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروان سالار پیش آهنگ گرداند.
صائب.
شانی ! از فرهاد ومجنون واپسی دون همتی ست
در قطار بختیان عشق پیش آهنگ باش.
شانی.
نخراز، بز پیشرو گله و رمۀ گوسفندان و عرب کراز گویند. (برهان). نهاز، پیش آهنگ رمه. مئم، پیش آهنگ شتران قافله. (منتهی الارب) ، پیشاهنگ. نام دسته ای از جوانان که به تربیتی خاص و مرامی مخصوص پرورش یافته باشند. الکشافه. رجوع به پیش آهنگی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگ باخته. (غیاث اللغات) (آنندراج). کم رنگ. (فرهنگ فارسی معین). نه سیر و نه روشن. رنگ میانۀ سیر و روشن. (یادداشت مؤلف) ، ناقص. ناتمام. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) ، رنگ ناتمام و ناقص. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ هََ)
هم آهنگ. هم آواز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هم آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ریم آهنج. بیخ خرغول. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی ریم آهنج است که بیخ خرغول باشد و آن چرک ریم زخم را پاک سازند و ریم آهنج معرب آن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به خرغول و ریم آهنج و بارهنگ شود، آنچه که بدان چیزی را پاک کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
دمساز. هم آواز. موافق. (یادداشت مؤلف). دو تن که یک اندیشه و یک آهنگ دارند:
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن.
فردوسی.
در این پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست.
نظامی.
در این پرده گر سازگاری کنی
هم آهنگ را به که یاری کنی.
نظامی.
گر سیاه است و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که همرنگ تو است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رستنی باشد دوایی و آنرا به عربی قثاءالبری خوانند، یعنی خیار صحرایی و قثاءالحمار همان است که خیارزه سفید باشد. بروغن جوشانیده بر بواسیر طلا کنند نافع است. (برهان) (آنندراج). خیار صحرایی. (فرهنگ رشیدی). قثاءالحمار. (بحر الجواهر). گیاهی است از تیره کدوییان که علفی و پایا است و دارای ساقۀ خزنده و خوابیده است و بحد وفور در غالب نواحی جنوب اروپا، آسیا و ایران روییده میشود. میوه اش مورد توجه است و شیر حاصل از آن بمصارف دارویی میرسد. میوۀ این گیاه کمی از زیتون درشت تر و بدرازی 4 تا 5 سانتیمتر میرسد. رنگ میوه ابتدا سبز است و پس از رسیدن زرد میشود. شیرۀ آن مصرف طبی دارد، کربز، خیارزه، اسپند، خرخیار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم لنگ
تصویر نیم لنگ
آلتی که کمان را در آن جای دهند کمان دان: (و دو هزار (غلام) با کلاه چهار بر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغاونیم لنگ بر میان بسته)، ترکش تیردان. یک عدل بار که که نصف خروار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آهنگ
تصویر هم آهنگ
یکنواخت و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم رنگ
تصویر نیم رنگ
رنگ باخته کم رنگ، ناتمام ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بدان چیزی را پاک کنند، بیخ خرغول که بدان چرک رخمها را پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که از آهن پس از ذوب در کوره باقی ماند یا بهنگام پتک زدن از آن فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
نام دسته ای از جوانان که بترتیبی خاص و مرامی مخصوص پرورش یابند، پیشرو
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بدان چیزی را پاک کنند، بیخ خرغول که بدان چرک رخمها را پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آهنگ
تصویر هم آهنگ
((هَ هَ))
موافق، متحد، دو یا چند صدا که با هم توافق و تناسب داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم لنگ
تصویر نیم لنگ
((لَ))
کمان دان، غلاف کمان، ترکش، تیردان
فرهنگ فارسی معین
((~. هَ))
آن چه که از آهن پس از ذوب در کوره باقی می ماند یا به هنگام پتک زدن از آن فرو می ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریم آهنگ
تصویر ریم آهنگ
((~. هَ))
آن چه که با آن چرک چیزی را پاک کنند
فرهنگ فارسی معین
نوعی تقسیم سنتی گوشت گاو که حدودا، یک هشتم گوشت آن را شامل
فرهنگ گویش مازندرانی
نیمه باز
فرهنگ گویش مازندرانی